BLUEBLOG

مطالب مفید

مطالب مفید

BLUEBLOG

من mr هستم و این وبلاگ را در زمینه های مختلف و برای انتشار مطالبی مفید ایجاد کرده ام واز بازدید کنندگان درخواست دارم تا مطالب مورد علاقه شان را برای نمایش به ایمیل من ارسال کنند و خواهش می کنم بعد از استفاده از مطالب نظر بدهید البته کپی برداری و انتشار مطالب این وبلاگ از نظر من کاملا پسندیده است .نننننننننننننننننظظظظظظظظظظرررررررررررررر یادتان نرود

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین نظرات
  • ۲۰ اسفند ۹۴، ۲۰:۵۸ - 2018114931111818 perfect
  • ۲۲ آذر ۹۴، ۱۴:۰۹ - طاها خوبه
نویسندگان

داستانی درباره جن

چهارشنبه, ۳ تیر ۱۳۹۴، ۰۹:۵۵ ب.ظ

در حدود 50-60 سال پیش در روستای دور باش از توابع شهرستان تکاب ، پیرمردی بنام «میرزا محرم» که از عاشقان و تعزیه گزاران امام حسین (ع) بود زندگی می کرد . او صدای بسیار زیبا و دلنشین داشت که در سن 50 سالگی همسرش به رحمت خدا می رود و تنها می ماند .
میرزا محرم که عموی پدر بزرگ ما بود در خانه بابابزرگ ما زندگی می کرد او بعد از رحلت زنش ادعا می کند که زنی از اجنه بنام حنانه عاشق او شده است ، اما هیچ کس حرف او را باور نمی کند تا اینکه حوادث عجیب و غریبی در روستا اتفاق می افتد

در یک شب زمستانی او به بالای پشت بام می رود تا برفها را پارو کند که از پشت بام می افتد و تمام استخوانهای بدن او خرد می شود . پدربزرگم به دنبال شکسته بند محل می رود تا او را بالای سر «میرزا محرم» بیاورد و دست و پای شکسته او را ببند تا خوب شود ، اما میرزا محرم او را از این کار منع می کند و می گوید که زنش «حنانه» او را طبابت و خوب خواهد کرد پدرم می گوید : علت افتادنش را پرسیدم که او گفت : حنانه معشوقه ای از جن دارد که او را بسیار اذیت می کند و از پشت بام او را پرت کرده است .
بعضی از شکسته بندهای محل می گویند که «میرزا محرم» قطعا خواهد مرد و او را راه نجاتی از این شکسته های استخوان نیست .
مادربزرگ ما نقل می کند : در عرض سه روز او خوب و سالم شد و از قبل بهتر می توانست راه برود و دست و پایش را حرکت دهد که این کار تعجب همگان را برانگیخت .
از قضا روزی میرزا محرم گم می شود که همه اهلی روستا به دنبال او می گردند و از هر کس او را پرس و جو می کنند اما هیچ کس خبر دقیقی از او ندارد ، تا اینکه یکی از اهالی می گوید : میرزامحرم را دیده که به طرف شهر اجنه می رفته است ‌‌‍توضیح : در روستای دور باش کوهی بنام ایوب انصاری وجود دارد که قسمت شرقی آن به شهر اجنه معروف است همه اهالی روستا یکپارچه به طرف کوه ایوب انصار رفته و او را جستجو می کنند ، اما اثری از او نمی یابند و نا امید به طرف خانه هایشان بر می گردند و هر کس دنبال زندگی خود می رود .
پدرم می گوید : که من برای یافتن میرزا محرم به روستاهای اطراف رفتم و او را جستجو کردم ، اما اثری از او نیافتم و نا امیدانه به روستا برگشتم تا اینکه بعد از 7 شبانه روز به طور اتفاقی او وارد منزل ما شد ، همه خانواده از دیدن او شوکه شدیم و علت غیبتش را جویا شدیم ؟
او که ما را ناراحت دید این چنین گفت : مرا به طریق زنم حنانه به عروسی اجنه دعوت کردند تا در عروسیشان شرکت کنم و برایشان آواز بخوانم .
پدرم می گوید : ما حرف او را قبول نکردیم و دلیل قانع کننده ای خواستیم که او این چنین گفت : اگر بگویم حرفم را باور خواهید کرد ؟
در عروسی جنیان دیدم که قوچ احمد را آوردند ( احمد یکی از دامداران محل بوده که در آن زمان قوچ معروفی داشته است ) ذبح کردند و از آن غذا درست کردند . برای اثبات گفته های خودم یک دنده از دنده های قوچ را برداشتم ، آنها بعد از ذبح تمام اعضاء پوست و استخوان قوچ را جمع کردند تا قوچ را دوباره زنده کنند که یکی از دنده ها را پیدا نکردند برای جایگزین کردن ان مجبور شدند درختی را بتراشند و دنده درست کنند و به جای آن دنده بگذارند ، شما می توانید آن قوچ را با اذن صاحبش ذبح کنید تا گفته های من اثبات شود
اما صاحب قوچ قبول نکرد و بعد از یک هفته قوچ مریض شد ، قصاب محل بعد از سر بریدن قوچ و کندن پوست آن حیوان گفته های میرزا محرم را تایید می کند و تمام خانواده ی صاحب مال آن دنده را که از درخت درست شده بود را دیده و باور کردند که میرزا محرم راست می گوید .
مادربزرگم می گوید : میرزا محرم به من گفت : وقتی به عروسی اجانین رفتم ، دیدم که لباس عروسی شما راآن عروس پوشیده بود که لکه خونی را به آن زده ام تا ببینید و حرف مرا باور کنید
او می گوید : با اعضاء خانواده به طرف صندوقچه لباسهایم رفتم و دیدم که قفل آن باز نشده است ، کلید را آوردم و قفل را باز کردم و لباس عروسی ام را که مدتها بود نپوشیده بودم در آوردم ، لکه خونی قرمز رنگ و تازه روی آن بود که یقین کردیم میرزا محرم راست می گوید این کارها ادامه داشت تا اینکه یک روز برای کاری از خانه بیرون رفتم ، بعد از یک ساعت امدم دیدم که جارو در وسط خانه روی گلیم حرکت می کند و خانه را جارو می کند . اول خیلی ترسیدم، ولی چون میرزا محرم خانه بود وارد خانه شدم و علت را از پرسیدم ؟ او گفت : نترس دختر زنم بود که خانه را جارو می زد .
مادربزرگم می گوید : به حرفهای میرزا اهمیت ندادم و دوباره به بیرون خانه برگشتم و بعد از نیم ساعت که نهار شده بود جهت نهار دادن به او به خانه امدم و با کمال تعجب دیدم که خانه تمیز و مرتب شده بود . بعضی وقتها می دیدم  که در خانه وسایل خود به خود جا به جا می شوند و علت را نمی دانستم و از میرزا می پرسیدم می گفت : فرزندانم هستند که کار می کنند ، اما من چیزی نمی دیدم .
میرزا
محرم یکی از عموزاده های او می گوید : که یک روز برحسب اتفاق دیدم که میرزامحرم در روی چمن ها بازی می کند و این ور و آن ور می پرد ، نزدیک او شدم و گفتم : تو چرا با این کارها آبروی خانوادگی ما رو می بری ؟
او گفت : من که با شما کاری ندارم و فقط با پسرم دارم بازی می کنم . من چون کسی به غیر از او را نمی دیدم بر او تندی کردم و خواستم که به خانه برگردم در این هنگام در جای خود میخکوب شدم و احساس کردم کسی پالتوی مرا گرفته و مانع از حرکت من می شود تا اینکه میرزا محرم گفت : پسرم او رها کن تا برود و من آسوده خاطر به طرف خانه رفتم و در همان شب به خانه او رفتم و از کرده خود معذرت خواستم .عمویم می گوید : من یک شب بیدار بودم که دیدم میرزا محرم بلند شد و به طرف حیاط رفت . با خودم گفتم : حتما به دستشویی می رود ، اما به طور ناگهانی شروع به اذان گفتن کرد ما از کار او تعجب کردیم و بابرادرم بلند شدیم و به سمت حیاط دویدیم تا مانع اذان گفتن او در نیمه شب بشویم . چون می دانستیم او اگر اذان بگوید تمام اهالی بیدار می شوند و اعتراض می کنند .
برادرم گفت : چرا اذان می گویی و نمی گذاری مردم بخوابند ؟
دراین موقع میرزا محرم گفت : مگر شما مسلمان نیستید ماه گرفته است ما با کمال تعجب دیدیم که ماه کاملا گرفته است ؟
او گفت : اگر زنم حنانه نمی گفت ، من هم مثل شما نمی دانستم.
پدرم نقل می کند : در اواخر ما میرزا محرم را کاملا قبول داشتیم و به حرفهایش اطمینان می کردیم . یک روز پدرم به من گفت : میرزا محرم را به حمام ببر.من هم اول صبح او را بیدار کردم و به حمام محل که آن زمان عمومی بود ، بردم . بعد از در آوردن لباسهایمان وارد حمام شدیم ، من او را داخل حوضچه آب گرم گذاشتم و خودم مشغول صحبت با یکی از همسایه ها درباره ی آبیاری باغ شدم در این هنگام دیدم که یک نفر با دو بچه وارد حمام شدند ، اما چون هوا هنوزتاریک بود آنها را دقیق نگاه نکردم . سپس آنها مستقیماً به سمت میرزا محرم رفتند من خیال کردم که از اهالی روستا هستند ، بعد از چند دقیقه به طرف میرزا محرم برگشتم و از آن مرد و بچه هایش پرسیدم ؟ میرزا در جواب من گفت : من خانه خراب شدم زنم حنانه به هندوستان رفته و دیگر برنگشته است . آن مرد هم دایی بچه ها بود که می خواست بچه ها را تحویل من بدهد من نیز قبول نکردم و سرپرستی انها را به او سپردم که برگشتند و رفتند من از همسایه ای که در حمام بود پرسیدم آیا اون مرد و بچه ها را دیده یا نه؟ او گفت : وارد شدن آنها را دیدم ولی رفتنشان را نه تمام کسانی که میرزا محرم را در آن زمان دیده اند این گفته ها را تایید می کنند و اکنون در آن روستا شهرت بسزایی دارد . میرزا محرم در سن 80 سالگی به روستای أسبیل إ رفت و در همان جا هم دار فانی را وداع گفت.
 

۹۴/۰۴/۰۳ موافقین ۰ مخالفین ۱
محمد رمضانی

نظرات  (۱)

خوبه
پاسخ:
طاها جون مگه تلگرافه؟ اما همین که سر میزنی ممنون حواست این ورا هم هست

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی