روزی پادشاهی هنگام گشتن در شهر احساس گرسنگی کرد می دانست تا قصر راه درازی را در پیش دارد. درویشی را دید که تکه ای نان دارد تکه ای نان خشک که با آب هم از گلو پایین نمی رود .خلاصه پادشاه نان را شریک شد در هنگام خوردن جان درویش را دعا کرد و به او وعده لباس گرم و غذا داد درویش هم روی حرف او حساب کرد .پادشاه بعد از بازگشت به قصر وعده خود را از یاد برد چند روز بعد وقتی که جسد یخ زده درویش را یافتند نامه ای در بین لباس های درویش پیدا شد که در آن نوشته بود:((من مردنی نبودم ولی وعده ی لباس گرم تو مرا از پای در آورد.))
از نو، همه اجناس به بازار گران شد
گردید گران، آن چه که ده بار گران شد
کالای به دکان و توی حجره و پستو
هم جنس تلنبار به انبار گران شد
روزی خواهم آمد و پیامی خواهم آورد...
خواهم آمد گل یاسی به گدا خواهم داد
زن زیبای جذامی را گوشواری دیگر خواهم بخشید